فصل ۲۰ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه

برای شب مهمان داشتیم . مهتا و ناصرخان زودتر از همه آمده بودند با مهتا در ایوان نشسته بودیم . به رقص فواره ها در غروب خورشید نگاه می کردیم .

راستی مهتا فوزیه و فائقه کی می خواهنر سر خانه و زندگیشان بروند ؟

والله نمی دونم . انگار تب شوهر کردن به آنها هم سرایت کرده است .خواستگار زیاد دارند ٬ اما هنوز فکر می کنند زود است . فوزیه شانزده سال دارد و فائقه هجده ساله است . درست مثل من و تو که دو سال تفاوت سنی داریم . جالب نیست ؟

چرا ولی تو در هفده سالگی به عقد ناصرخان در آمدی و تا وقتی من بیچاره عروس نشده بودم همه مرا در تنگنا گذارده بودید .

یادم می آید . تو هم خیلی لجباز بودی . از هر که می آمد ایرادی می گرفتی و ردشان می کردی انگار قسمت تو فقط احمدخان بود .

با حسرت گفتم : اما در مورد آنها مسئله فرق می کرد . خوش به حالشان .

مهتا با تعجب کرا نگریست . چرا حسرت می خوری ؟ مگر از احمئخان راضی نیستی ؟

جواب سوالش را ندادم و بلافاصله مسئله ای دیگه را به میان کشیدم .مهمان ها کی می آیند ؟

فکر کنم سر شب . راستی می دانی دایی خشایار دعوت پدر را نپذیرفته ؟

چه بهتر ! امشب از دست مهوش خانم یک نفس راحت می کشیم .

هردو خندیدیم و مهتا گفته ام را با سر نصدیق کرد .

پدر وارد شد . هر دو سلام کردیم و به احترام برخاستیم . او جوابمان را داد و بلافاصله خود را به دالان اندرونی رساند . صدایش به گوشمان می رسید که گفت : اختر خانم امشب ماکان هم دعوت دارد . من می روم و با او می آیم . شاید کمی دیر شود .

مادر صدایش را بلندکرد : باز هم بهادرخان در جمع فامیلی باید از سرهنگ دعوت به عمل آید ؟ فکر راحتی ما را بکنید .

ای خانم جان این چه حرفی استت؟ ماکان که دوست عزیز دیروز و امروز من نیست الان سال هاست که به این خانه رفت و آمد دارد . پس یادتان نرود من اگر دیرتر آمدم با سرهنگ هستم . خب خانم کاری نداری ؟ من رفتم .

مادر صدایش را بلند کرد : بروید آقا . خدا به همراهتان .

بعد از خارج شدن پدر به فکر فرو رفتم . از شنیدن نام ماکان اعصابم به هم ریخت . خدایا چگونه می توانستم حضور او را در جمع آن شب تحمل کنم ؟ حضور او را که باعث شده بود چینی قلب من در اول جوانی بشکند . او احساس عشق را در من تبدیل به بدبینی کرده بود .به طوری که دیگر فکر نمی کردم عشقی در دلم جوانه بزند ٬ حتی عشق به زندگی .

آن شب مطابق معمول موها را پشت سرم جمع کردم . کت و دامنی مشکی پوشیدم و سنجاق سینه ی ماکان را به آن نصب کردم . جلوی آینه ی قدی ایستادم شاید این عمل سوءتفاهم شود . شاید فکر کند می خواهم به او بفمانم که هنوز وجودش برایم مهم است . سنجاق را باز کردم و در جعبه اش نهادم .

پدر همراه ماکان وارد شد . همگی به احترام برخاستند . ماکان نسبت به گذشته هیچ تغییری نکرده بود فقط کمی چهره اش جا افتاده تر شده بود . نگاه هایمان برای لحظه ای در هم گره خورد ٬ آنگاه هر دو سر به زیر انداختیم .

شام در کمال آرامش صرف شد و بعد از آن همه به پیشنهاد پدر به ایوان رفتیم و دور هم نشستیم . صحبت از مراسم یاسر و سروناز بود . قرار بله بران برای چهارشنبه هفته ی آینده تعیین شده بود . یاسر سر به زیر انداخته بود و از خجالت صورتش قرمز گردیده بود . پریا بین جمع یک لحظه نمی شست و دائما از آغوش یکی به آغوش دیگری می پرید .

سر شب رنگ مهتا سرخ تر شده بود و زیر دلش به شدت درد می کرد . ناگهان از جا برخاست و به اتاق رفت . نگران شدم و به دنبالش روانه گشتم . مهتا روی مبل نشست و پا هایش را کمی از هم باز کرد .

چی شده مهتا درد داری ؟

بله فکر کنم موقعش است .

راست می گویی ؟ پس چرا چیزی نگفتی ؟

خب هنوز دردهای اول است . اما تا صبح دیگر خلاص می شوم .

من می روم مادر و زن دایی را خبر کنم .

نه دختر بد است . درست نیست . بگذار هنوز حالم خوب است .

چه می گویی ؟ من رفتم .

به ایوان رفتم و گفتم : نادر ممکن یک لحظه بیایید ؟

مادر سر بلند کرد و به آرامی برخاست . : چی شده عزیزم ؟

مهتا درد دارد . فکر کنم وقتش شده است .

مادر گل از گلش شکفت : خیلی خب ببرش به اتاقش . می روم زن دایی ات را خبر کنم .

بعد از لحظه ای طاهره خانم و فوزیه و مادر بالای سر مهتا نشسته بودند .

طاهره خانم فکر نمی کنید باید قابله خبر کنیم ؟

چرا مادر اما هنوز زود است .

این چه حرفی است که می زنید زن دایی جان ؟ خواهرم دارد از درد می میرد .

اینقدر هول نشو دختر . گفتم آب بگذارند و دستمال ها را آماده کنند .

اما زن دایی اگر قابله بالای سرش بیاوریم بهتر است .

خیلی خب تو برو و به ناصرخان بگو .

از دستور او لبخندی زدم و خود را به ایوان رساندم . مرد ها از غیبت ما تعجب کرده بودند . دایی با دیدنم گفت : چی شده دیباجان رنگ پریده ای ؟

با خنده گفتم : دایی جان حال مهتا خوب نیست .

همگی با شنیدن این حرف با تعجب نگاهم کردند . ناصرخان پی قابله ای رفت و ساعتی بعد با پیر زنی هن هن کنان خود را بالای سر مهتا رساند .

درد مهتا به اوج رسیده بود . ساعتی می شد که از بی تابی به خود می پیچید . قابله مهتا را معاینه کرد و دستور داد آب بیاورند . بعد خودش کنار تخت نشست و مشغول چای خوردن شد . با کمال خونسردی دوباره مهتا را برانداز کرد و دهان بی دندانش را گشود : دخترم تا می توانی فشار بیاور . هرچه بیشتر فشار بیاوری تولد بچه ات راحت تر است .

مهتا مثل مار به خود می پیچید . طاهره رو به قابله کرد و گفت : ننه فکر نمی کنی وقتش است ؟

نه مادر جان هول نشو . هنوز بچه یک دنده هم پایین نیامده .

مهتا از درد اشک می ریخت . همه نگران بودیم . مادر گوشه ای ایستاده بود و دعا می کرد . قابله دستی روی شکم مهتا کشید و فشار اندکی به آن داد مادر جان گفتم فشار بیاور .

اما مهتا خسته تر از آن بود که بتواند فشاری بیاورد . از اتاق خارج شدم . تحمل دیدن درد او را نداشتم .

پدر و دایی جان نگران بودند . ناصرخان هم پشت در اتاق قدم می زد . با دیدنم پرسید : چی شده دیبا ؟ مهتا حالش خوب است ؟

من ... من ه نمی دانم باید چگونه باشد . توکل به خدا کنید .

ساعتی بعد طاهره خانم بر سر زنان وارد سالن شد و با عصبانیت گفت : پیرزن خرفت نمی تواند کاری کند . خدایا دستم به دامنت .

مادر مثل او بلوا به پا نکرده بود . نمی خواست مهتا روحیه اش را ببازد . به همین خاطر سزرش را از اتاق بیرون آورد رو به ناصرخان گفت : ناصرجان مادرت را آرام کن . نگذار پشت در شیون زاری بر پا کند .بچه ام روحیه اش را می بازد .

وارد اتاق شدم قابله دستپاچه بود . مهتا از درد بی هوش شده بود و صدای زن دایی دیگر به گوش نمی رسید . دست های پیرزن را گرفتم : بگو ننه حال خواهرم چطور است ؟

قابله بر سر کوفت : خدا مرا مرگ بدهد . خانم جان بچه را نمی توانم بگیرم . مثل ماهی سر می خورد و بالا می رود . اگر دیر شود زبانم لال .

مادر فریاد زد : زبانت را گاز بگیر بگو .چه کار کنیم .

اختر خانم من که از اول گفتم دست هایم دیگر توانایی ندارد . بفرستید دنبال ساغر تا دیر نشده است .

مادر به صورتش زد : خدا مرا مرگ بدهد . ساغر را این وقت شب از کجا پیدا کنیم ؟

بلند شدم : من می روم دنبالش . اما تو که نمی دانی کجا باید پیدایش کنی .

چرا دایه مرا سر پریا برای آوردن ساغر همراه خود برده بود . کاملا نشانی اش را به خاطر دارم .

پس برو مادر جان خدا خیرت بدهد .

به حیاز دویدم . هیچ کس آنجا نبود جز ناصرخان . اما او هم حالش اصلا مساعد نبود و رانندگی با چنین آدمی در چنان وضعیتی اصلا درست نبود ٬ چون تمام افکار در پی مهتا بود . به اتاق دویدم تا از دایی و پدر کمک بگیرم ٬ اما آنها هم حال مساعدی نداشتند . رنگ به رویشان نبود . خدایا چه باید می کردم  ؟

دایه با سبدی پر از پرتقال به من رسید : مادر جان عجله کن حال خواهرت اصلا خوب نیست .

با چشمانی اشک آلود گفتم : دایه هیچ کس حال مساعدی برای رانندگی ندارد .

خب مادرجان برو از سرهنگ کمک بگیر .

مگر هنوز در خانه است ؟

بله در ایوان نشسته است .

به سمت ایوان دویدم . ماکان را آنجا یافتم . در آرامشی خاص فرو ر فته بود .

سرهنگ می توانید مرا تا جایی برسانید  ؟

آه بله . راستی حال مهتا خانم چطور است ؟

برای آوردن قابله می رویم .بجنبید ٬ خیلی دیر شده . حالش اصلا خوب نیست .

به سرعت سوار اتومبیل شدیم و در کوچه پس کئچه های خاکی تهران دنبال قابله رفتیم . کوچه اش را به خاطر داشتم ٬ اما در خانه ها همه یکجور بود . یکی از در ها را زدم . جواب نیامد . دوباره مشت کوبیدم . صدای پایی به گوشم خورد . هن هن پیرزنی را شنیدم که با وحشت پرسید : کی است این وقت شب .

با فریاد گفتم : منزل ساغر قابله این جاست ؟

پیرزن با خشم گفت : لعنت بر مردم آزار این جا نیست .

می شود بگویید منزلش کجاست ؟

پیرزن پشت در بسته فریاد زد : دو خانه آن طرف تر ٬ سمت راست .

به سرعت خود را به خانه ی ساغر رساندم . زن بیچاره در خواب بود . وقتی فهمید که هستیم به سرعت چادر بر سر نهاد و سوار ماشین شد و همراه ما به خانه آمد . با رفتن ساغر به اتاق مهتا نفس راحتی کشیدم . صدای گریه ی بچه سحرگاه به گوش رسید دایه مژدهه داد : یک پسر کاکل زری . مبارک باشد . و از ناصرخان مژدگانی اش را گرفت . به طرف ماکان رفتم . در فکر فرو رفته بود . با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد : او هم مثل بقیه تا صبح چشم روی هم نگذاشته بود . بی خوابی چشمانش را سرخ کرده بود .

سرهنگ ببخشید خلوت شما را بر هم زدم . آمدم تشکر کنم .

من که کاری نکردم .

چرا اگر شما نبودید جتما الان اتفاق بدی افتاده بود . ماکان خنده ای کرد . همان خنده های گرم قدیم . خواهش می کنم وظیفه ام بود . شنیدم پسر زیبایی است .

هر دو خوبند . فرزندشان واقعا زیباست . درضمن دوباره معذرت می خوام که شما را از عالم فکر بیرون کشیدم .

 ماکان دوباره به فکر فرو رفت و گفت : نه من در حال دعا کردن و راز و نیاز بودم . شنیده ای ؟

چه چیز را ؟

که می گویند وقت تولد نوزاد در های رحمت خدا به بندگان آن خانه باز می شود و دعا ها در این وقت مستجاب می گردد ؟

آه راستی ؟ حتما شما هم دعا و آرزو می کردید .

بله درست حدس زدی .

چه آرزویی ؟ سرهنگ ؟ شما که آرزویی ندارید . به تمام اهدافتان رسیده اید . موقعیتی بسیار عالی به دست آورده اید . دیگر چه می خواهید ؟

لحنم کنایه آمیز بود . کنایه به این علت که به خاطر شغل و موقعیت اجتماعی ات مرا تنها گذاشتی .

ماکان دوباره مثل سابق لبخند زد : کنایه نزن دیبا . من باید برای خوشبختی تو هرچه می توانستم انجام می دادم .

آه چه خوب ! چقدر فداکار ! واقعا فکر می کنید بچه ای کنارتان ایستاده که سعی می کنید فریبش بدهید ؟

نه دیبا قصدم فریب تو نیست . این قسمت ما بود همین .

راست می گویید . سرهنگ ماکان آریا . این سرنوشت ما بود . اما فکر نمی کنید که من از این سرنوشت ناراضی ام ٬ بلکه فقط وجود شماست که مرا رنج می دهد و وادارم می کند به خاطر آورم چگونه لحظاتم را بیهوده به شما فکر کردم . می فهمید ٬ وجود شماست که باعث کسالتم می شود .

ابروهایم در هم گره خورده بود . می خواستم با حرف هایم قلب ماکان را نشانه بگیرم . اما یکباره او خنده ای بلند کرد .

به چه می خندید ؟

به تو که بودنت باعث نشاط روحم می شود . می دانی من برعکس تو فکر می کنم واقعا سلیق ها متفاوت است ٬ تو خیلی زیبا و جا افتاده شده ای و این اخم و غیظ تو را جذاب تر کرده است ! باور کن بودنت باعث نشاط روح و تسلی خاطرم است .

از فرط عصبانیت از او جدا شدم به سوی مهتا شتافتم .

 

برای شب ششم بچه ی مهتا جشنی ترتیب دادند . پسرش کوچک و تپلی بود . نامش را رضا گذاردند ٬ به عشق مولایمان اما هشتم .

به حیاط رفتم . هدیه ای که برای رضا تهیه کرده بودم یک اسب چوبی گهواره ای بود . از وقتی ان را بالای سر بچه گذاشتم پریا لحظه ای اسب پیاده نشد و دائم با شیرین زبانی می گفت : خاله یک اسب خوشگل برایم خریده است . مال رضا نیست .

هرچه مادر می گفت : عزیزم خاله دیبا برای تو گوشواره های خوشگل خریده ٬ این مال داداشی است پریا بغض می کرد و می گفت : نه داداشی لوس است .

از کنار مهتا برخاستم تا به حیاط بروم و نفسی تازه کنم . ده روزی می شد که به تهران امده بودم و از احمد حیچ خبری نداشتم . دلم به حال خودم می سوخت . وقتی عشق مهتا و ناصرخان را با خود مقایسه می کردم ٬ می دیدم واقعا بیچاره ام چقدر این مرد سنگدل بود . در مدت دو سال و نیم زندگی مشترک هیچ خاطره ی خوشی ازش نداشتم . دوست داشتم این روز ها سراغی از من بگیرد تا بدانم پشیمان است ٬ اما اصلا از او خبری نبود . مادرش هم دائما از من روی بر می گرداند ٬ به زوری که یک بار مادر پرسید : دیباجان با زن دایی مهوش حرفت شده که این طور با اکراه با تو سحن می گوید ؟

در جوابش با ناراحتی گفتم : نه مادر جان این چه حرفی است که می زنید ؟ شما که اخلاق او را بهتر از من می دانید .

«

«

«

ادامه دارد .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 98
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 100
بازدید ماه : 100
بازدید کل : 8577
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس